ترنم p⁸
بفرمایید ادامه...
! زیر لب زمزمه می کنم «خدا جون هر چند خیلی جاها هوامو داشتی، ولی بعضی جاها هم بدجور به هم ضدحال زدی. با همه ی اینا بازم شکر. اگه تو نبودی تا حالا هزار تا کفن پوسونده بودم.»
با خودم فکر می کنم امروز باید خیلی قوی باشم. درسته سروش همه ی عشق من بود و هست اما الان موضوع فرق می کنه. دنیای ما خیلی وقته از هم جدا شده. آهی می کشم و به راهم ادامه می دم. همون جور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک می شم متوجه می شم اتوبوس داره حرکت می کنه. اول قدمامو تند می کنم و بعد کم کم قدمام به دو تبدیل می شه. به سرعت به سمت اتوبوس می دوم که انگار متوجه من می شه و می ایسته. همون جور که نفس نفس می زنم خودمو به اتوبوس می رسونم و سوار می شم. نیمی از اتوبوس پره. روی یکی از صندلی های خالی میزشینمزو به بیرون نگاه میزکنم. نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدم. از فردا باید یه خورده زودتر از خونه حرکت کنم. بیست دقیقه طول می کشه تا به نزدیکای شرکت برسم. بقیه راه رو هم پیاده روی می کنم و حدودای یه ربع به هشت به شرکت می رسم. با این که با خودم عهد بستم قوی باشم، ولی باز با وارد شدن به شرکت قلبم به شدت می زنه. چند تا نفس عمیق می کشم و به سمت منشی سروش می رم، سرش پایینه و داره چیزی می نویسه.
ـ سلام.
سرشو بالا میاره و می گه:
ـ سلام، امری داشتین؟
با لبخند می گم:
ـ قرار بود بنده به مدت یک ماه به صورت آزمایشی به عنوان مترجم شرکت باشم.
لبخندی روی لباش می شینه و می گه:
ـ شما خانم مهرپرور هستین، درسته؟
سری تکون می دم و می گم:
ـ بله.
با دست به صندلی اشاره می کنه و می گه:
ـ بفرمایید بنشینید. آقای راستین هنوز تشریف نیاوردن من الان باهاشون تماس می گیرم. فکر کنم یه خورده معطل بشین، ایشون باید باهاتون قرار داد موقتی رو تنظیم کنند.
ـ مسئله ای نیست.
با گفتن این حرف به طرف یکی از صندلی ها می رم و روش می شینم. منشی هم با سروش تماس می گیره و بهش اطلاع می ده. اون قدر این جا نشستم حوصلم سر رفته، برای دهمین بار از منشی می پرسم:
ـ ببخشید خانم، مطمئنین امروز میاد.
منشی هم برای دهمین بار بهم می گه:
ـ خانم محترم، گفتم تشریف میارن.
بعد زیر لب غر می زنه و می گه:
ـ خوبه جلوی خودت تماس گرفتم!
خدا بگم چی کارت کنه سروش نزدیک دو ساعته من رو این جا علاف کرده و نمیاد. لعنتی از همین روز اول شمشیر رو از رو بسته. با ناراحتی با انگشتای دستم بازی می کنم که صدای قدم های کسی رو می شنوم. سروش رو می بینم که با جدیت به سمت اتاقش میاد. منشی با دیدن سروش از جاش بلند می شه. من هم از جام بلند می شم که سروش بی توجه به من به سمت منشی می ره.
منشی:
ـ سلام آقای راستین.
سروش سری تکون می ده و می گه:
ـ تا یه ساعت کسی رو داخل نفرست، یه خورده کار شخصی دارم.
منشی:
ـ اما خانم مهرپرور خیلی وقته منتظر شما هستن.
سروش با بی تفاوتی می گه:
ـ می تونند برن و یک ساعت دیگه تشریف بیارن.
و بعد از تموم شدن حرفش به سمت اتاقش حرکت می کنه. در رو باز می کنه و به داخل می ره و در رو هم پشت سرش می بنده. با ناراحتی به در بسته نگاه می کنم. منشی:
ـ شنیدین که چی گفتن؟ می تونید برید به کاراتون برسید و یه ساعته دیگه برگردین.
با ناامیدی دوباره رو صندلی می شینم و می گم:
ـ ترجیح می دم همین جا منتظر بمونم.
منشی شونه ش رو با بی تفاوتی بالا می ندازه. دوباره پشت میزش می شینه و مشغول ادامه ی کارش می شه. دلم عجیب گرفته. با ناراحتی به دیوار رو به روم زل می زنم و به بدبختیه خودم فکر می کنم. اگه برای کسی تعریف کنم که روزی سروش جونش رو هم برام می داد صد در صد باور نمی کنه. حتما فکر می کنه دیوونه شدم. یادمه تو یه روز بارونی که من بنفشه رو اذیت کرده بودم و داشتم از دستش فرار می کردم بنفشه هم از دستم حرصی بود و داشت دنبالم می کرد سروش رو دیدم. اولین دیدارمون هم خیلی بامزه بود؛ من برگشته بودم و داشتم واسه بنفشه زبون درازی می کردم و می گفتم محاله بتونی منو بگیری که یهو به یه چیز برخورد کردم و محکم به زمین خوردم. این می شه اول آشنایی من و سروش توی حیاط خونه ای که توش عشق رو تجربه کردم. اون موقع هنوز هیفده سالم بود. فکر کنم آخرای هیفده بودم. سروش اون روز از دستم خیلی عصبانی شد؛ چون برخوردمون باعث شده بود وسایلاش رو زمین بیفتن و خیس بشن. سروش چهار سال از من بزرگتره و رشته ی عمران خونده. وقتی زبان رو انتخاب کردم سروش بهم گفت تو رو میارم پیشه خودم تا قرار دادای خارجی رو برام ترجمه کنی و من هم می گفتم عمرا واسه ی تو کار کنم، ممکنه سرمو کلاه بذاری و بهم حقوق ندی. با یادآوری اون روزا دلم بیشتر می گیره. مهم نیست خاطرات گذشته تلخ یا شیرین باشن، مهم اینه که یاد آوریشون داغونم می کنه. با همه ی اینا هیچ وقت از عاشق شدنم پشیمون نشدم. خوشحالم که عاشق شدم، که طعم عشق رو چشیدم، که به دنیای قشنگ عاشقانه قدم گذاشتم. خوشحالم که هیچ وقت از عشقم متنفر نشدم. یه جایی خوندم اگه عشق واقعی باشه هیچ وقت به نفرت تبدیل نمی شه، حتی اگه طرف بهت خیانت کنه، حتی اگه به بازیت بگیره، حتی اگه دوستت نداشته باشه، حتی اگه ترکت کنه، حتی اگه تنهات بذاره، باز هم عاشق می مونی، واسه ی همیشه، تا قیامت. مهم اینه که من عاشقم و برای همیشه عاشق می مونم. بعضی موقع ها می گم شاید سروش عاشقم نبود که از من متنفر شد، که بهم شک کرد، که تنهام گذاشت، ولی بعد با خودم می گم چه فرقی می کنه، مهم اینه که من عاشقم. حتی اگه کنارش نباشم فقط و فقط براش آرزوی خوشبختی می کنم. به جز این کاری از دستم بر نمیاد. حالا اون نامزد داره، یه دختر که کلی حرف پشت سرش نیست، دختری که خونواده ی سروش هم دوستش دارن، دختری که به قول سروش یه خراب نیست. شاید من خراب نباشم، ولی همه من رو به چشم یه ادم خراب می بینند، حتی اگه الان هم بی گناهیم ثابت بشه دیگه کسی باورم نمی کنه. نه فامیل، نه مردم، نه همسایه. حتی اگه سروش بفهمه که من کاری نکردم و به طرف من برگرده باز نمی تونم قبولش کنم، چون الان پای کس دیگه ای وسطه. درسته آدمای اطرافم آرزوهای من رو ازم گرفتن، رویاهام رو زیر پاهاشون خرد کردن، ولی من دوست ندارم چنین کاری رو با کسی دیگه ای بکنم. تقصیر اون دختر چیه؟ زیر لب زمزمه می کنم «خیالت راحت، سروش برای همیشه مال تو می مونه. سروش از اول هم سهم من نبود.» با صدای منشی به خودم میام:
ـ چیزی گفتین؟
با لبخند می گم:ـ نه، با خودم بودم.
منشی طوری نگام می کنه که انگار با یه دیوونه طرفه. تو دلم می گم:
ـ مگه نیستم، یعنی واقعا دیوونه م، شاید دیوونه م که هر روز حرف هزار نفر رو می شنوم و باز هم تحمل می کنم. نمی دونم آخرش چی می شه، ولی دوست ندارم تسلیم بشم. درسته بقیه در حقم بد کردن، ولی من در حق کسی بد نمی کنم. یادمه سر کلاس تاریخ امامت استادم یه جمله ی قشنگی گفت، استادمون می گفت «از امام علی پرسیدن عدالت مهم تره یا بخشش؟! امام علی جواب می ده عدالت از بخشش مهم تره، چون اگه ببخشی از حق خودت گذشتی، ولی اگه بی عدالتی کنی حق دیگران رو زیر پا گذاشتی.» اون موقع معنا و مفهوم این جمله رو به درستی درک نمی کردم، اما الان این جمله برام خیلی ارزشمنده. الان درک می کنم واقعا عدالت مهم تر از ببخششه، وقتی دیگران حق من رو زیر پا گذاشتن و به ناحق بارها و بارها اذیتم کردن، دل من رو تو این چهار سال هزار بار شکستن فهمیدم عدالت یعنی چی! ای کاش آدما یاد بگیرن قبل از قضاوت عادل باشن. من هیچ وقت حق کسی رو پابمال نمی کنم، حتی اگه اون حق سروش باشه، حتی اگه اون حق همه ی عشقم باشه، حتی اگه اون حق تنها امید زندگیم باشه، من هیچ وقت رویاهای کسی رو ازش نمی گیرم. واسه ی همین فکراست که هر لحظه داغون تر می شم. تمام این چهار سال منتظر بودم که سروش برگرده، برگرده و بگه پشیمونم، پشیمونم که باورت نکردم، پشیمونم که تنهات گذاشتم، پشیمونم که باهات نموندم، آره تمام این چهار سال منتظر بودم تا سروش بیاد، بیاد و بگه ترنم من برگشتم، برگشتم که جبران کنم، برگشتم تا دوباره همه ی دنیای من بشی، آره، همه ی این چهار سال منتظر بودم تا با همه ی وجودم ببخشمش؛ بدون هیچ چشم داشتی، بدون هیچ سرزنشی، بدون هیچ عصبانیتی، من تموم این سال ها ایمان داشتم که سروش بر می گرده، اما نیومد، اما نامزد کرد. خودش نیومد و خبر نامزدیش اومد، اون روز مهسا با بدترین حالت ممکن این خبر رو بهم داد. اون روز بعد از چند سال دوباره شکستم، جلوی چشمای مهسا، جلوی پوزخند خونواده. یه هفته حالم خوب نبود، اما هیچ کس نگرانم نشد، هیچ کس دلداریم نداد، هیچ کس همراهم نشد، اما الان واسه همه چیز دیر شده. حتی واسه بخشیدن، لبخند تلخی روی لبام می شینه «چقدر احمقم که دارم به چیزهایی فکر می کنم که مطمئنم اتفاق نمیفتن.» با صدای منشی به خودم میام که می گه:
ـ خانم مهرپرور، می تونید داخل برید.
مثل همیشه اون قدر تو فکر بودم که متوجه ی گذر زمان نشدم. از روی صندلی بلند می شم و از منشی تشکر می کنم. سعی می کنم قدمام محکم باشه، اما خودم هم خوب می دونم که زیاد موفق نیستم. دستم رو بالا میارم. چند ضربه به در می زنم و منتظر می شم. لرزشی رو تو دستام احساس می کنم. برای این که لرزش دستام معلوم نباشه به کیفم چنگ می زنم. بعد از چند ثانیه صدای خشک و صد البته جدی سروش رو می شنوم:
ـ بفرمایید.
نفس عمیقی می کشم و با دست های لرزون در رو باز می کنم. فقط امیدوارم منشی متوجه ی حال خرابم نشده باشه، وگرنه یه آبروریزی حسابی می شه. با این که خیلی سخته، ولی تظاهر به خونسردی می کنم. نمی دونم تا چه حد موفقم. نگام رو به زمین می دوزم و وارد اتاق می شم. زمزمه وار بهش سلام می کنم که جوابمو نمی ده. هر چند این روزا خیلیا دیگه جواب سلام من رو نمی دن، دیگه برام عادی شده. حداقل اگه من آدم بدیم باید به حرمت حرف خدا هم شده یه جوابی بدن. اینو هر بی سوادی می دونه که جواب سلام واجبه. همیشه با خودم می گم حرمت من رو نگه نمی دارین من که از حقم گذشتم، ولی شماهایی که این همه ادعای خوب بودنتون می شه، حداقل به حرمت حرف خدا هم شده جواب سلامی بهم بدین. با ناراحتی در رو می بندم و به زحمت خودم رو به مبل می رسونم. روی مبل می شینم و منتظر می شم تا حرفش رو شروع کنه. چند دقیقه ای می گذره، ولی وقتی از جانبش صدایی نمی شنوم به ناچار سرم رو بلند می کنم و نگاهی بهش می ندازم که با پوزخندش مواجه می شم. سعی می کنم کلامم عاری از هرگونه احساس باشه، با سردی می گم:
ـ بنده باید این جا چی کار کنم؟
با همون پوزخند روی لبش با خونسردی می گه:
ـ بستگی به خودت داره، می تونی هرزگی کنی، اگه وقت کردی یه خورده هم به مترجمی برسی.
پس بازی رو شروع کرده. با جدیتی که از خودم بعید می دونم می گم:
ـ من دلم نمی خواد این جا کار کنم. اگه اصرار آقای رمضانی نبود به هیچ وجه پام رو توی شرکت شما نمی ذاشتم؛ من به اصرار آقای رمضانی فقط به مدت یک ماه این جا کار می کنم تا شما بتونید مترجمی پیدا کنید. پس بهتره احترام خودتون رو نگه دارید.
پوزخند از لباش پاک می شه و کم کم عصبانیت جای خونسردیشو می گیره. با اخم های در هم می گه:
ـ نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم. یه بار همچین غلطی کردم که باعث نابودی خودم و خونوادم شد. تا عمر دارم از روی برادرم خجالت می کشم. بهتره این حرفه من رو خوب تو گوشت فرو کنی، اگه امروز این جایی فقط و فقط از روی ناچاریه، آقای رمضانی به جز تو کس دیگه ای رو سراغ نداشت و اون خانمی رو هم که فرستاده بود تو آزمون ورودی رد شد. مطمئن باش به یه ماه نکشیده یه آدم درست و حسابی پیدا می کنم تا زودتر شرت رو کم کنی. بهتره دور و بر من زیاد نپلکی؛ چون دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه. من عاشق نامزدم هستم، با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم. الان می فهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم.
فقط یه چیز از خدا می خوام، فقط یه چیز، این که هیچ کس رو در شرایط امروز من قرار نده. خدایا من که می دونستم من رو نمی خواد، چرا یه کاری می کنی داغون تر بشم. خیلی سخته جلوی عشقت بشینی و اون از عشق جدیدش حرف بزنه و تو سعی کنی مثل همیشه خونسرد باشی. خیلی دارم سعی می کنم اشکام جاری نشه، که گریه نکنم، که زار نزنم، که التماس نکنم، که داد نزنم، که بیشتر از این خرد نشم، که بیشتر از این نشکنم، که بیشتر از این غرورم زیر سوال نره، خیلی سخته دنیات رو ازت بگیرن و باز هم تظاهر به آروم بودن کنی. با گفتن این که آروممِ آرومم هیچ آدمی آروم نمی شه، فقط و فقط فکر بقیه رو منحرف می کنه. شاید بتونه بقیه رو گول بزنه، ولی نمی تونه قلب و احساس خودش رو فریب بده. خیلی سخته عشقت همه خاطرات با تو بودن رو پوچ و بیهوده بدونه و باز هم روی مبل مثل سنگی بی احساس بهش زل بزنی و هیچی نگی. آره خیلی سخته، خیلی زیاد. سروش خیلی دوستت دارم، خیلی زیاد، از خدا می خوام هیچ وقت نفهمی که بی گناهم، شاید تو از شکستن من خوشحال بشی، ولی من از شرمندگی تو خوشحال نمی شم، دوست دارم همیشه مقتدر باشی، همیشه سرتو بالا بگیری، همیشه بخندی و خوشبخت باشی. ببخش که زندگیتو نابود کردم. با این که من مقصر نبودم، ولی باز رو زندگیت تاثیر منفی گذاشتم.
سروش خوشحالم که عاشق شدی، حداقل این جوری یکیمون خوشبخته. من به خوشبختی تو راضیم. دهن سروش باز و بسته می شه، ولی من هیچی از حرفاش نمی فهمم، می دونم داره از عشقش می گه، از عشق جدیدش، از زندگی جدیدش، از احساس جدیدش و من فکر می کنم چرا زنده م! به چه امید نفس می کشم؟! مثل یه سنگ بی احساس روی مبل نشستم و هیچ حرفی نمی زنم. تو نگام خونسردی موج می زنه اما تو قلبم غوغاییه، آره تو قلبم غوغاست. خودم هم نمی دونم باید ناراحت باشم یا خوشحال. مگه نمی گن عشق یعنی از خودگذشتگی؟ پس من از خودم می گذرم،، با همه ی ناراحتی هام می خوام خوشحال باشم. آره من از خودم می گذرم و برای خوشی تو خوشحال می شم. سروش دوست دارم همه ی این حرفا رو به زبون بیارم، اما حیف که تو حتی پاسخ گوی سلام منم نیستی، چه برسه به حرفام.
ـ «کاش قلبم درد تنهایی نداشت
چهره م هرگز پریشانی نداشت
برگ های آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سرد عشق را
بی اختیار پیمود و قربانی نداشت.»
این شعر چقدر با حال امروز من جور در میاد. یاد بیت آخر شعر میفتم «کاش می شد راه سرد عشق را بی اختیار پیمود و قربانی نداشت.» چرا هر کسی که اطراف من عاشق شد آخرش قربانی شد! ترانه، سیاوش، مسعود، خود من، سروشم خوشحالم که عاشقم نبودی. خوشحالم که تو قربانی نشدی. خوشحالم که حداقل تو درد جدایی نمی کشی، درد عشق نمی کشی، هر چند دیگه سروش من نیستی، دیگه نمی تونم صدات کنم سروشم و تو هم بگی جان سروش، من بگم دوستت دارم و تو بگی من بیشتر، من بگم من خیلی خیلی بیشتر، از امروز تا قیام قیامت تو فقط سروشی شاید هم آقای راستین. تو اون غریبه ای هستی که یه روزی آشنایم شد. بعد پشت و پا زدی به هر چی داشتم و نداشتم و رفتی و بعد از چهار سال تو رو آشنایی دیدم که برام از هر غریبه ای غریبه تر بودی. تو زندگیم به هیچی نرسیدم، بعد از بیست و شیش سال زندگی امروز هیچی ندارم، نه تو رشته ی مورد علاقم تحصیل کردم، نه کار درست و حسابی دارم، عشق من هم که جلوی چشمای من داره حرف از دنیای جدیدش می زنه. خونوادم هم که تکلیفشون معلومه! به چشماش زل می زنم، هنوز داره کلی حرف بارم می کنه. از اول هم می دونستم کاری رو بی دلیل انجام نمی ده، اما انتظار نداشتم از همین روز اول شروع کنه. صداشو می شنوم که می گه:
ـ تو بزرگ ترین اشتباه زندگی منی، بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود، کسی که حتی به خواهرش هم رحم نکرد ...
ای کاش یه خرده مراعات من رو می کرد. دلم می خواد یه حرفی بزنم، ولی جرات ندارم، می ترسم لرزش صدام لوم بده. دوست دارم بلند شم و از اتاق بیرون برم، ولی می ترسم از احساسم نسبت به خودش با خبر بشه. موندن و حرف شنیدن خیلی خیلی برام سخته. از یه چیز بدجور در تعجبم، مگه می شه این همه حرف شنید و باز هم عاشق موند! شاید خیلی چیزا رو ندونم، اما از یه چیز مطمئنم که هنوزم که هنوز دوسش دارم. تو دلم می گم دوستت دارم عشقم، قد همه ی آسمونا. همین جور که دارم با خودم فکر می کنم با داد سروش به خودم میام
سروش:
ـ کجایی؟ می گم معرفی نامه ات رو بده.
نمی دونم کی بد و بی راه هاش تموم شد. با تعجب نگاش می کنم و به زحمت می گم:
ـ کدوم معرفی نامه؟
یه خرده صدام لرزید، اما باز قابل تحمل بود. با عصبانیت می گه:
ـ درست و حسابی حرف بزن. این جور برای من مظلوم نمایی نکن، خیلی وقته دیگه حنای تو برای من رنگی نداره.
با صدایی رسا و چشم هایی خونسرد و دلی شکسته لبخند تلخی می زنم و می گم:
ـ کدوم معرفی نامه؟ معرفی نامه رو که قبلا خدمتتون دادم.
صدام لرزید، پوزخندی رو لباش نشست، همین رو می خواست. از تو چشماش می خونم که از لحن بیان من به خیلی چیزا پی برد. لرزش صدام به راحتی لوم داد. با تمسخر می گه:
ـ من که یادم نمیاد معرفی نامه ای ازت گرفته باشم، می ری از آقای رمضانی معرفی نامه می گیری و برام میاری.
از همین الان می دونم از امروز تا روزی که این جا هستم هر روز آزارم می ده، دلم رو می شکونه و با حرف های نیشدارش آتیش به قلبم می زنه.
ولی چاره ای نیست باید تحمل کنم، مثل همیشه که تحمل کردم، مثل همیشه که درد کشیدم، مثل همیشه که سکوت کردم، مثل همیشه که شکستم و صدام در نیومد. آره روزی هزار بار با برخوردای دیگران شکستم ولی باز حرفی نزدم؛ چون با حرف زدن بیشتر همین یه خرده غرورم رو هم از دست می دادم. بعضی وقتا آدما به یه جایی می رسن که فقط و فقط می تونند با سکوتشون غرورشون رو حفظ کنند، وقتی حرفات رو باور نکنند، وقتی با هر حرفت یه گناه نکرده رو بهت نسبت بدن، وقتی خودت و حرفات رو به تمسخر بگیرن، وقتی عاقبت حرفات فقط فحش و کتک باشه، تصمیم می گیری که ساکت بشی، که حرف نزنی، که بی تفاوت بگذری. نگاهی بهش می ندازم با پوزخند نگام می کنه. اگه می دونست چقدر دلتنگ لبخندشم شاید با این همه بی رحمی من رو از لبخند مردونه ش محروم نمی کرد. هر چند اون قدر با من بده که اگه بگم منو به یه لبخند مهمون کن تا آخر عمر دیگه لبخندی رو لباش نمی شینه، از جام بلند می شم، با اجازه ای می گم و به سمت در حرکت می کنم. با جدیت می گه:
ـ یادم نمیاد اجازه ای داده باشم!
به سمتش بر می گردم و بدون هیچ حرفی نگاش می کنم. وقتی سکوتم رو می بینه با اخم می گه:
ـ امروز هر جور شده باید معرفی نامه رو بیاری، فهمیدی؟
سری تکون می دم و به سمت در می چرخم که با داد می گه:
ـ جوابی نشنیدم.
همون جور که پشتم بهشه آهی می کشم و با صدای رسایی که به زحمت سعی می کنم نلرزه می گم:
ـ چشم آقای رئیس.
خوشبختانه این بار صدام نلرزید. حداقل این بار یه خرده غرورم حفظ شد. دستم به سمت دستگیره در می ره. سنگینی نگاشو روی خودم احساس می کنم. در رو باز می کنم و با قدم های کوتاه از اتاقش خارج می شم. دوست ندارم از اتاقش خارج بشم، دوست دارم ساعت ها تو اتاقش بمونم و از هوایی استشمام کنم که اون در اون هوا نفس می کشه. در رو پشت سرم می بندم و نگاهی به ساعت می ندازم. ساعت دوازده و نیمه، به سرعت به سمت آسانسور می رم. می ترسم تا به شرکت برسم آقای رمضانی رفته باشه.
ولی چاره ای نیست باید تحمل کنم، مثل همیشه که تحمل کردم، مثل همیشه که درد کشیدم، مثل همیشه که سکوت کردم، مثل همیشه که شکستم و صدام در نیومد. آره روزی هزار بار با برخوردای دیگران شکستم ولی باز حرفی نزدم؛ چون با حرف زدن بیشتر همین یه خرده غرورم رو هم از دست می دادم. بعضی وقتا آدما به یه جایی می رسن که فقط و فقط می تونند با سکوتشون غرورشون رو حفظ کنند، وقتی حرفات رو باور نکنند، وقتی با هر حرفت یه گناه نکرده رو بهت نسبت بدن، وقتی خودت و حرفات رو به تمسخر بگیرن، وقتی عاقبت حرفات فقط فحش و کتک باشه، تصمیم می گیری که ساکت بشی، که حرف نزنی، که بی تفاوت بگذری. نگاهی بهش می ندازم با پوزخند نگام می کنه. اگه می دونست چقدر دلتنگ لبخندشم شاید با این همه بی رحمی من رو از لبخند مردونه ش محروم نمی کرد. هر چند اون قدر با من بده که اگه بگم منو به یه لبخند مهمون کن تا آخر عمر دیگه لبخندی رو لباش نمی شینه، از جام بلند می شم، با اجازه ای می گم و به سمت در حرکت می کنم. با جدیت می گه:
ـ یادم نمیاد اجازه ای داده باشم!
به سمتش بر می گردم و بدون هیچ حرفی نگاش می کنم. وقتی سکوتم رو می بینه با اخم می گه:
ـ امروز هر جور شده باید معرفی نامه رو بیاری، فهمیدی؟
سری تکون می دم و به سمت در می چرخم که با داد می گه:
ـ جوابی نشنیدم.
همون جور که پشتم بهشه آهی می کشم و با صدای رسایی که به زحمت سعی می کنم نلرزه می گم:
ـ چشم آقای رئیس.
خوشبختانه این بار صدام نلرزید. حداقل این بار یه خرده غرورم حفظ شد. دستم به سمت دستگیره در می ره. سنگینی نگاشو روی خودم احساس می کنم. در رو باز می کنم و با قدم های کوتاه از اتاقش خارج می شم. دوست ندارم از اتاقش خارج بشم، دوست دارم ساعت ها تو اتاقش بمونم و از هوایی استشمام کنم که اون در اون هوا نفس می کشه. در رو پشت سرم می بندم و نگاهی به ساعت می ندازم. ساعت دوازده و نیمه، به سرعت به سمت آسانسور می رم. می ترسم تا به شرکت برسم آقای رمضانی رفته باشه.
خب خب این پارت تموم شد