تصویر هدر بخش پست‌ها

Cut camp

بیا ببین چه خبره

ترنم p2

| ک‍‌ارم‍ا؛

برو بچ من دسترسیم به وبلاگ لیدی باگ کلا بستس اینجا رمانو میذارم


از نگاه های زیر چشمی نفس به اشکان به راحتی می شه فهمید که چقدر اشکان رو دوست داره! از نگاه های گاه و بی گاه اشکان به نفس هم می شه به این موضوع رسید که این عشق یه طرفه نیست! هر چند اوایل حس می کردم رفتار اشکان به شدت عجیب و غریبه، اما کم کم فهمیدم که اشتباه می کنم. ذهنمو درگیر کارم می کنم و سعی می کنم به گذشته فکر نکنم. با صدای نفس به خودم میام!
نفس:
- ترنم بیا برسونمت!
- ممنون، خونه نمی رم. می خوام بمونم.
نفس:
- برم از رستوران نزدیک شرکت چیزی برات بخرم؟
لبخندی می زنم و می گم:
- ممنون، غذا آوردم! 
همه می رن و فقط من می مونم و خودم. از تو کیفم لقمه رو بیرون میارم و می خورم. یاد حرفای مامان می افتم: «ترنم چه طور تونستی؟ چه طور تونستی با زندگی خودت، با زندگی ما، از همه مهم تر، با زندگی ترانه این کار و کنی؟ شیرمو حلالت نمی کنم ترنم! هیچ وقت نمی بخشمت! تو باعث مرگ ترانه ای!»
با یادآوری اون روزا بغض بدی تو گلوم می شینه! یه گاز بزرگ به لقمم میزنم و بغضمو به زحمت قورت می دم. بعد خوردن غذا دوباره کارم رو ادامه می دم. ساعت کاری تا ساعت دوئه، اما من اضافه کاری قبول می کنم. هم به خاطر پولش، هم به خاطر این که تو خونه آرامش ندارم. دوست دارم تا می تونم از خونه دور باشم. خیلی خسته شدم، ساعت پنج و ربعه. بقیه کارا رو می ذارم واسه ی فردا. از شرکت خارج می شم. متوجه نم نم بارون می شم! عاشقه بارونم؛ عاشقه اینم که زیر بارون راه برم و اشک بریزم! این جوری هیچ کس هیچی نمی فهمه! هیچ کس به خاطر اشکام پوزخند نمی زنه! هیچ کس مسخرم نمی کنه! هیچ کس نمی گه این اشکا حقشه! هیچ کس با تاسف سر تکون نمی ده! من عاشق بارونم، چون همیشه با اشکاش، اشکای منو مخفی می کنه! جلوی در خونم، لباسم خیسه خیسه! درو باز می کنم و وارد می شم. جز مامان هیچ کس خونه نیست!
با مهربونی می گم:
- سلام مامان!
جوابمو نمی ده. می رم توی اتاق، لباسامو عوض می کنم. می رم بیرون و می گم:
- مامان چایی می خوری؟
باز جوابمو نمی ده. دلم عجیب گرفته! آهی می کشم، دو تا فنجون چایی می ریزم و به سمت سالن حرکت می کنم. جلوی مامانم می شینم و چایی رو جلوش می ذارم! اشک تو چشماش جمع می شه! می دونم یاد ترانه افتاده. بعضی مواقع فکر می کنم اگه روزی بفهمن که همه حرفای من حقیقت بوده چی کار می کنن؟!
همین موقع در سالن باز می شه و طاها و طاهر خندون وارد سالن می شن! اما تا چشمشون به صورت خیسه مامان می افته اخماشون می ره تو هم!
طاها با عصبانیت میاد سمت منو با فریاد می گه:
- این جا چه غلطی می کنی؟ باز اومدی جلوی مامان مثل آینه دق، رو به روش نشستی؟! 
طاهر، برادر بزرگم با دو قدم بلند خودشو بهم می رسونه و بازومو می گیره و هلم می ده و می گه:
- گمشو تو اتاقت!
اشک تو چشمام جمع می شه! یه نگاه به مامان می اندازم که با چشمای یخ زده بهم نگاه می کنه! می دونم اون هم هیچ وقت ازم دفاع نمی کنه! بی هیچ حرفی به سمت اتاقم می رم. همین که داخل اتاقم می رم، اشکام در میاد! صدای طاها و طاهر رو می شنوم که به مامان دلداری می دن! خیلی سخته که وجودت باعث آزار همه بشه! خیلی سخته ... واقعا از زندگی سیرم! زیر لب زمزمه می کنم:
- «اندوه تازه ای نیست، دلتنگی من و بی تفاوتی آدم ها
ترانه چرا باورم نکردی؟ چرا؟!»
می رم کنار پنجره و به آسمون نگاه می کنم. آسمون هم امروز دلش گرفته! به نم نم بارون نگاه می کنم؛ تو حال و هوای خودم هستم که در اتاق به شدت باز می شه و می خوره به دیوار! اه، یادم رفت در رو قفل کنم. طاهر میاد تو اتاقم و با لحن خشنی می گه:
- بهتره زیاد اطراف مامان نچرخی! دوست ندارم خاطره های تلخی رو که تو برامون ساختی، دوباره واسه ی مامان زنده بشه! 
بعد با لحن غمگینی ادامه می ده:
- هر چند که هرگز فراموش نمی شن، فقط کم رنگ می شن!
بعد از چند لحظه مکث دوباره با لحن خشنش ادامه می ده:
- دفعه ی بعد دیگه این طوری باهات برخورد نمی کنم! یه اشک از چشمای مامان بریزه، زندگیتو از اینی که هست هم سیاه تر می کنم!
با چشمای غمگینم زل زدم بهش و هیچی نگفتم! با خودم فکر می کنم مگه از این سیاه تر هم می شه؟! دنیای من خیلی وقته به جز سیاهی رنگی به چشم ندیده! با صدای بسته شدن در به خودم میام! آهی می کشم و رو تخت می شینم. سرمو بین دستام می گیرم. واقعا نمی دونم چی کار کنم؟! چهار ساله دارم عذاب می کشم؛ هر روز به این امید پامو تو خونه می ذارم که بخشیده بشم و خودمم نمی دونم چرا باید منو ببخشن! وقتی اشتباهی نکردم. وقتی گناهی مرتکب نشدم! ولی زندگی من روز به روز بدتر می شه! من تو این خونه نقش آدم بده رو دارم! دنیایی هم بگم اون طور که شما فکر می کنید نیست، کسی باورم نمی کنه! ای کاش یکی بود آرومم می کرد! وقتی به خونوادم نگاه می کنم باورم نمی شه اینا همون آدمای گذشته هستن که مهربونی ازشون بیداد می کرد! من پول و ثروتشونو نمی خوام! فقط دنبال ذره ای محبتم که همون هم به دلیل گناهِ نکرده، از من دریغ می کنن! بعد از بیست و شیش سال زندگی هیچی نشدم؛ هیچی! همه مردم منو بدترین آدم کره ی زمین می دونن، پدرم، مادرم، برادرم، همسایه ها، فامیل، از همه مهم تر عشقم!
یه لبخند تلخ می شینه رو لبم! حالا که فکر می کنم، می بینم اگه هیچیه هیچی هم نشده باشم، یه چیزی شدم! اونم آدم بده ی داستان زندگی خودم! زیر لب زمزمه می کنم:
- «شاخه با ریشه ی خود حس غریبی دارد
باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر
با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد
خاک کم آب شده مثل کویر تشنه
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد
سیب هر سال در این فصل شکوفا می شد
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد ...!»

تو این خونه چه قدر غریبم! با آدمایی که با جون و دل دوستشون دارم، چه قدر احساس غریبی می کنم! ای کاش باورم می کردن. پدر و مادرم، خواهرم، برادرام و سروش همه عشقم! هیچ کس باورم نکرد! هنوز هم باورم ندارن. چه کنم با دل شکستم، چه کنم؟!
- «من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه ی دل ها شدم!»
شنیدم چند ماهه نامزد کرده! فکر می کردم اگه هیچ کس درکم نکنه، لااقل سروش درکم می کنه! فکر می کردم اون باورم داره! فکر می کردم در برابر همه ازم دفاع می کنه! ولی اون از همه زودتر ترکم کرد!
- «پر رازی مث لیلی پر شعری مث نیما 
دیدن تو رنگ مهر رفتن تو رنگ یلدا
بیا مث اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
دید یارش داره می میره، موندش و صرف نظر کرد» 
همیشه ته دلم یه امیدی داشتم. امیدِ برگشت اون رو! امید برگشت عشقم رو! کسی که همه زندگیم بود! اما بعد چهار سال خبر نامزدیش بهم رسیده! خدایا من از این زندگی سیرم، خلاصم کن! کم کم داره تحملم تموم می شه!
 

***

تو ایستگاه منتظر اتوبوسم. حس می کنم هیچ انگیزه ای تو زندگی ندارم. اتوبوس از راه رسید و من سوار شدم. از پشت شیشه به بیرون نگاه می کنم؛ به خیابونای خلوت، به پیاده روهای بدون رهگذر! مثل همیشه به سختی خودمو به شرکت می رسونم. پشت کامپیوتر می شینم و کارمو انجام می دم، که یه نفر میاد صدام می کنه و می گه مدیرعامل باهات کار داره! با تعجب از جام بلند می شم و به سمت اتاق مدیرعامل حرکت می کنم. چند ضربه به در می زنم و وارد می شم. سرشو بلند می کنه و تا منو می بینه، لبخندی می زنه.
- سلام آقای رمضانی!
آقای رمضانی:
- سلام دخترم!
- با من کاری داشتین؟
آقای رمضانی:
- آره دخترم؛ بشین تا بهت بگم!
رو نزدیک ترین مبل می شینم و خودمو منتظر نشون می دم!
آقای رمضانی:
- راستش دوستم بهم سپرده که به یه مترجم برای شرکت پسرش نیاز داره. من هم تصمیم گرفتم تو رو بفرستم! حقوقش تقریبا دو برابره این جاست و شرایط دیگش هم خیلی بهتره! تو کارت خیلی خوبه، مطمئنم اگه در شرکتای بزرگ تر کار کنی، پیشرفت می کنی!
- اما ...
دستشو میاره بالا و می گه:
- هنوز حرفام تموم نشده! 
ساکت می شم و اون ادامه می ده:
- دخترم اگر به این شرکت بری، چند تا حسن برات داره! هم مسیر راهت کوتاه می شه، هم حقوقت بیشتره! هم شرایط خوبی داره و مهم تر از همه، راه پیشرفت رو برات باز می کنه! این دوستم شرکتش چندین شعبه داره، که این شرکت دومین شرکتیه که توسط پسرش تاسیس شد. حالا اگه حرفی داری بگو!
- اگه کارم مورد قبولشون واقع نشد، اون وقت چی کار کنم؟ شما که خودتون می دونید من خیلی به این کار احتیاج دارم!
آقای رمضانی با لبخند می گه:
- نگران نباش! من مطمئنم کارت مورد تائیدشون قرار می گیره! حالا بگو ببینم نظرت چیه؟
- با این تعریفایی که شما کردین؛ حس می کنم موقعیت خوبیه!
آقای رمضانی:
- آفرین دخترم! مطمئن باش پشیمون نمی شی. یه معرفی نامه برات می نویسم که به رئیس شرکت می دی. آدرس هم برات می نویسم. قرار شده امروز تا ساعت یازده یه نفرو بفرستم. پس عجله کن تا دیر نشده! همین الان حرکت کن.
- خیلی ازتون ممنونم، شما همیشه به من لطف داشتین!
لبخندی می زنه و هیچی نمی گه. با اجازه ای می گم و از اتاق خارج می شم. می رم وسایلامو برمی دارم و از بچه ها خداحافظی می کنم. امروز مجبورم با تاکسی برم وگرنه دیرم می شه! ساعت ده و ربعه، اگه با اتوبوس برم دیر می رسم. بعد از چند دقیقه یه تاکسی می رسه و منم سوار می شم. همین که چشمم به شرکت می افته ترسی تو دلم سرازیر می شه! شرکتش خیلی بزرگه و من تجربه ی کاریم فقط در حد همون شرکت آقای رمضانیه! اصلا این شرکت در برابر شرکت قبلی غولیه برای خودش! بدجور استرس دارم، دوست دارم قبولم کنن! کار تو اون شرکت برام خیلی سخته! این شرکت، هم خیلی به خونه نزدیکه، هم حقوقش خوبه! وارد شرکت می شم و به سمت منشی می رم. وقتی خودمو معرفی می کنم و می گم از طرف آقای رمضانی اومدم، سری تکون می ده و می گه منتظر بشینم. منم رو صندلی منتظر می شینم.
منشی:
- خانوم بفرمایین داخل!
- ممنون.
به طرف در رئیس شرکت می رم. چند ضربه به در می زنم و درو باز می کنم. صدای بفرمایید یه پسر رو می شنوم. با شنیدن صداش ضربان قلبم بالا می ره! خدایا یعنی خودشه؟! دستام بی اختیار به سمت دستگیره ی در می رن و درو باز می کنن. به داخل می رم. خشکم می زنه! خدایا باورم نمی شه! خودشه! خود خودشه! سرش پایینه و داره چیزی می نویسه. وقتی صدایی از جانب من نمی شنوه، سرشو بلند می کنه، اونم خشکش می زنه. بعد از چهار سال بالاخره دیدمش! یه دنیا حرف باهاش دارم، ولی هیچ کدوم رو نمی تونم بهش بگم! دوباره تو چشمام یه دنیا غم می شینه و دلم گریه می خواد! دوست دارم تنها باشم و تا می تونم گریه کنم!
به خودش میاد و پوزخندی می زنه! با لحن خشکی می گه:
- بفرمایید!
نگام رو ازش می گیرم. اون دیگه مال من نیست؛ پس این نگاه ها چه فایده ای داره؟! سعی می کنم بی تفاوت باشم. خونسردِ خونسرد! آرومِ آروم! خیلی سخته، ولی غیرممکن نیست. مهم نیست چه قدر داغونم، مهم اینه که در برابر دیگران نشکنم! حتی اگه اون دیگری عشقم باشه! عشقی که هیچ وقت سهمم نبود، شاید هم بود ولی خودش نخواست که سهمم باشه! درو می بندم و داخل اتاق می شم. آهسته آهسته به سمت میزش قدم برمی دارم. بدون هیچ حرفی معرفی نامه رو روی میزش می ذارم و دورترین مبل از اون رو انتخاب می کنم و می شینم!
با پوزخند می گه:
- این قدر بی کار نیستم که نامه های عاشقانه ی جنابعالی رو بخونم! مگه خبر نداری که نامزد کردم؟ من زن ...
می پرم وسط حرفش و با خونسردیِ تصنعی می گم:
- معرفی نامه ست!

با تعجب می گه:
ـ چـی؟!
نمی دونم این آرامش از کجا میاد، اما حس می کنم خیلی آرومم. با یه آرامش خاصی می گم:
ـ بنده فقط برای کار این جا اومدم، اگه با من مشکلی دارین می تونین قبولم نکنید.
با پوزخند می گه:
ـ می خوای باور کنم؟
این بار من پوزخندی می زنم و می گم:
ـ اونش دیگه به من ربطی نداره، من تا همین چند دقیقه پیش از حضور شما تو این شرکت هیچ اطلاعی نداشتم. مهم نیست باور کنید یا نه. 
توی دلم می گم:
ـ اون روزایی که باید خیلی چیزا رو باور می کردی نکردی، الان دیگه ازت هیچ انتظاری ندارم. اون موقع هم انتظار نا به جایی داشتم. وقتی نزدیک ترین کسانم باورم نکردن، تو که دیگه جای خود داری. هر چند من تو رو از هر کسی به خودم نزدیک تر می دونستم. بعضی مواقع توقع آدما می ره بالا، توقع بی جایی بود که فکر می کردم هر کس باورم نکنه تو باورم می کنی.
هیچی نمی گه و پاکت رو باز می کنه. معرفی نامه رو از پاکت خارج می کنه و می خونه. یه پوزخند می زنه و در برابر چشمای بهت زده ی من معرفی نامه رو از وسط پاره می کنه و می گه:
ـ دوست ندارم یه آدم خراب توی شرکتم کار کنه.
لبخند غمگینی می زنم و هیچی نمی گم. شاید تعجب می کنه که دیگه مثل گذشته گریه و زاری نمی کنم، که دیگه مثل گذشته ها التماس نمی کنم، که دیگه ازش نمی خوام باورم کنه. از روی مبل بلند می شم و با اجازه ای می گم. تعجب رو از چشماش می خونم. بی تفاوت از جلوی می زش رد می شم و به سمت در می رم. با عصبانیت می گه:
ـ کجا؟
پوزخندی می زنم و بدون هیچ حرفی در رو باز می کنم و به سمتش بر می گردم و می گم:
ـ بی کار نیستم به چرندیات آدمی مثل شما گوش بدم، حق نگه دارتون.
رگ گردنش متورم می شه. چشماش هم از عصبانیت قرمز می شه. نگام رو ازش می گیرم و از اتاق خارج می شم و در رو می بندم. به سمت آسانسور حرکت می کنم، دکمه ی آسانسور رو فشار می دم و منتظر می شم. وقتی آسانسور می رسه به داخل می رم و دکمه ی هم کف رو می زنم، قبل از این که در آسانسور کاملا بسته بشه کسی خودش رو به داخل پرت می کنه. باز خودشه، سروش، ولی من نه ترسی ازش دارم و نه هیچی. بی تفاوت بی تفاوتم. بازوهام رو می گیره توی دستاش و محکم فشار می ده و می گه:
ـ به چه جراتی با من این جوری حرف می زنی؟
وقتی پوزخند روی لبام رو می بینه عصبانی تر می شه و یه سیلی محکم به گوشم می زنه. صورتم عجیب می سوزه، پوزخند از لبام پاک می شه و یه لبخند غمگین جاش رو می گیره. دیگه اشکی برام نمونده که خرج این سیلی کنم. من خیلی وقت پیش اشکام رو خرج سیلی های ناحقی که خوردم کردم. می دونم تک تک عکس العملام براش عجیبه، با لحن غمگینی می گم:
ـ دنیای بدی شده، مردا مردونگی رو توی زور و بازو می بینن، ولی ای کاش می دونستن که مردونگی تو این چیزا نیست. بعضی وقتا یه بچه ی پنج ساله با بخشیدن یه شکلات به دوستش مردونگی می کنه و بعضی وقتا یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی. چه قدر برام جالبه که یه بچه ی پنج سال از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره.
با تموم شدن حرف من آسانسور می ایسته و من هم بازوم رو از دستش در میارم و از آسانسور خارج می شم. مات و مبهوت بهم نگاه می کنه. تو دلم می گم: 
ـ دنبال ترنم نگرد، اون ترنم مرد. منی که می بینی خاکستر شده ی اون ترنم هستم. چیزی ازم باقی نمونده به جز مشتی خاکستر. مثل جنازه ای می مونم که این روزا هر کی از کنارم می گذره لگدی نثارم می کنه. چقدر داغون داغونم. ای کاش می دونستی بهترین سیلی ای بود که توی این چهار سال خوردم؛ چون تو عشقم بودی و هستی، هر چی که از جانب تو برسه برام شیرین شیرینه، حتی اگه خنجری باشه برای قلب تیکه تیکه شده ام. هنوز نمی تونم باور کنم که دیگه مال من نیستی. هنوز یادمه روزی که نگاهامون به هم گره خورد، روزی که دلامون لرزید، روزی که بهم اعتراف کردی، روزی که من قبولت کردم، روزهای خوب عاشقیمون هنوز یادمه. ای کاش باورم می کردی. ما پنج سال با هم بودیم، چطور باورم نکردی سروش، چطور باورم نکردی! هنوز برام سخته که ببینم دیگه خنده هات، دست های گرمت، شونه های استوارت مال من نیستن. هنوز برام سخته تو رو کنار یکی دیگه ببینم، آخ سروش، همه سرزنش های پدر و مادر و برادرام و همسایه ها و دوستام یه طرف، باور نکردن من از جانب تو هم یه طرف. چقدر داغون داغونم.

آهی می کشم و دوباره به سمت شرکت می رم. فقط ضرر کردم، این همه پول تاکسی دادم، آخرش هم هیچی به هیچی. من رو بگو که با خودم می گفتم بعد از مدت ها شانس بهم رو کرده، ولی من کلا با واژه ی شانس غریبه ام.
ـ «سنگ قبرم را نمی سازد کسی،
مانده ام در کوچه های بی کسی،
بهترین دوستم مرا از یاد برد،
سوختم خاکسترم را باد برد.»
دوست ندارم شرکت برم. دوست دارم ساعت ها تو خیابون قدم بزنم و فکر کنم. گوشیم رو از جیبم در میارم و با آقای رمضانی تماس می گیرم. بعد از چند بار بوق خوردن صداش رو می شنوم.
ـ سلام آقای رمضانی.
آقای رمضانی:
ـ سلام دخترم، قبولت کرد؟
لبخند غمگینی روی لبام می شینه و با خجالت می گم:
ـ راستش قبولم نکردن، حالا باید چی کار کنم؟
آقای رمضانی با ناراحتی می گه:
ـ یعنی چی؟! مگه می شه؟! واقعا بد کسی رو از دست دادن. دخترم امروز برو استراحت کن و از فردا بیا سر کارت.
ـ یه دنیا ممنونم. 
آقای رمضانی با ناراحتی می گه:
ـ شرمندتم دخترم، فکر نمی کردم این جوری بشه.
ـ این حرفا چیه! من شرمنده ام که نتونستم خوب خودم رو نشون بدم.
آقای رمضانی:
ـ دیگه این حرفا رو نزن. بهتره بری استراحت کنی، فردا منتظرتم.
ـ ممنون آقای رمضانی، خداحافظ.
آقای رمضانی:
ـ خداحافظ دخترم.
تماس رو قطع می کنم. چه خوب که بقیه ی روز رو بی کارم. اصلا حوصله ی شرکت رو نداشتم. حیف که از شرکت دورم، وگرنه می رفتم توی پارک نزدیک شرکت و روی نیمکت همیشگی می نشستم و به دنیای پاک بچه ها نگاه می کردم. تو خیابونا آروم آروم قدم می زنم و به لباسای پشت ویترین نگاه می کنم، من برای این لباسا پولی ندارم. سهم من از این لباسا فقط و فقط نگاه کردن از پشت ویترین مغازه هاست. ناراحت نیستم که پول خرید این لباسا رو ندارم، بر فرض که پول داشتم و این لباس ها رو هم می خریدم، کجا باید می پوشیدم! توی کدوم مهمونی! اکثر فامیل ها که من رو به مهمونی هاشون دعوت نمی کنند، اون عده ای هم که دعوت می کنند خانوادم اجازه نمی دن برم، همیشه خودشون می رن. اگه من رو هم ببرن انقدر خودشون و فامیل ها بهم طعنه می زنند که دلم می خواد وسط مهمونی بلند بشم و اون جا رو ترک کنم. همه ی این تجملات برای من بی معنی هستن. وقتی جایی رو نداری ازشون استفاده کنی، همون بهتر که نتونی بخری. همون جور که با خودم حرف می زنم یه پسره ی فال فروش رو می بینم. خیلیا بی تفاوت از کنارش رد می شن، بعضی ها هم از روی دلسوزی ازش فال می خرن، بعضی ها هم اون رو از خودشون می رونند. به طرف من میاد، صداش رو می شنوم. پسر:
ـ خانم، یه فال از من بخرین. باور کنید همه ی فال هام درست در میان. تو رو خدا خانم یه فال از من بخرین.
دوست ندارم بهم التماس کنه، با لبخند دستی به سرش می کشم و می گم: ـ باشه گلم، یکی از اون فال های خوبت رو برام جدا کن.
با خوشحالی می گه: 
ـ چشم خانم.
از کیفم یه پنج هزار تومنی در میارم. می خوام زیپ کیفم رو ببندم که چشمم به یه کیک می خوره، یادم میاد دیروز از گشنگی زیاد دو تا کیک خریدم، اما وقت نکردم هر دوتاش رو بخورم. با لبخند کیک رو هم از کیفم در میارم و زیپ کیفم رو می کشم و کیفم رو می بندم. پسر:
ـ خانم بفرمایید.
با لبخند می گم:
ـ مرسی گلم.
بعد اون پنج هزار تومنی رو همراه با کیک بهش می دم. پسر:
ـ خانم این کی ...
ـ کیک رو بخور تا بتونی بهتر به کارات برسی.
دستی به سرش می کشم و می گم مواظب
خودش باش گلم و از کنارش دور می شم. داد می زنه:
ـ خانم، بقیه ی پولت ...
با مهربونی می گم:
ـ ماله خودت. یه چیزی بخر بخور، خیلی ضعیفی.
و بعد ازش دور می شم. هر چند اون پنج هزار تومنی برام خیلی ارزش داشت و ممکنه تو این ماه هم برای پول تاکسی هم برای این پنج هزار تومنی خیلی اذیت بشم، اما ارزشش رو داشت. با اون پول فقط می تونستم یه زندگی تکراری داشته باشم، حالا ممکنه از خرج و مخارج کم بیارم، ولی مطمئنم خدا یه جای دیگه دستم رو می گیره؛ چون دل اون پسر بچه رو شاد کردم. احساس می کنم دل تنگیم کم تر شده، اما از غمم هیچی کم نشده. دلم پر می کشه برای اون روزا، برای با سروش بودن، برای خنده های از ته دلمون، برای زنگ زدنامون، برای اس ام اس دادنامون، ای کاش می شد یه بار دیگه اون روزا رو تجربه کنم. ای کاش می شد، ای کاش!

با بغض زمزمه وار می خونم:
ـ «شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم
خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یک ریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق، از دل بستگی هایم
چگونه می روی با این که می دانی چه تنهایم؟
خداحافظ تو ای هم پای شب های غزل خوانی
خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ بدون تو گمان کردی که می مانم؟
خداحافظ بدون من یقین دارم که می مانی.»