تصویر هدر بخش پست‌ها

Cut camp

بیا ببین چه خبره

ترنم p¹⁰

ترنم p¹⁰

| ک‍‌ارم‍ا؛

برو ادامه

وقتی می بینه جوابی نمی دم با اخم می گه:
ـ گفتم می ری بالا تا برگردم؛ شیرفهم شد؟
دیگه کوتاه اومدن فایده ای نداره. تصمیمم رو می گیرم، باید حرفمو بزنم. با پوزخند می گم:
ـ نه، نشد؛ چون الان که برم بالا و بشینم دو ساعت دیگه خبردار می شم که شما یه کاری براتون پیش اومد و نتونستین بیاین. پس بهتره از همین حالا راهمو بکشم و برم. 
با تموم شدن حرفم پشتم رو بهش می کنم و با قدم های بلند ازش دور می شم. حتی تو صورتش نگاه نمی کنم تا عکس العملش رو ببینم. درسته دارم کوتاه میام، ولی دلیل نمی شه که هر کی هر کاری کرد حرفی نزنم، من تا زمانی چیزی نمی گم که شخصیتم زیر سوال نره؛ ولی وقتی ببینم کسی می خواد از اینی که هستم خردترم کنه محاله کوتاه بیام. با همه ی عشقی که به سروش دارم باید بگم واقعا براش متاسفم. به نظر من این رفتاراش کاملا بچه گانست. اگه از من متنفری یه چند هفته ای نازنین رو استخدام می کردی. اگه برای کار منو به این جا آوردی پس دلیل این مسخره بازیا چیه؟! مثلا آقا می خواد از من انتقام بازیچه شدنش رو بگیره. اما نمی دونه که اونی که بازیچه شده منم، نه اون! همین جور که دارم با خودم فکر می کنم از شرکت خارج می شم. صدای قدم هاشو پشت سرم می شنوم، ولی صبر نمی کنم. بی توجه به اون تصمیم می گیرم به اون طرف خیابون برم. نگاهی به خیابون خلوت می ندازم و با قدم های بلند به سمت اون طرف خیابون حرکت می کنم. هنوز به وسط خیابون نرسیدم که یه موتوری با دو تا سرنشین به سرعت به طرف من میان. یه لحظه مخم هنگ می کنه. این موتوری ها از کجا اومدن؟ صدای فریاد سروش رو می شنوم که می گه:
ـ ترنم مواظب باش.
با صدای سروش به خودم میام و به سرعت خودم رو به اون طرف خیابون پرت می کنم و بهت زده به موتوری که به سرعت از من دور می شه نگاه می کنم. واقعا در تعجبم! من با دقت به اطراف نگاه کرده بودم، موتوری در کار نبود. پس از کجا اومد؟ محاله کسی قصد جونم رو کرده باشه! آخه من که کاری به کار کسی ندارم. سروش خودش رو به من می رسونه و با داد می گه:
ـ معلومه حواست کجاست؟
بی توجه به حرف سروش باز هم به موتوری فکر می کنم. کم کم دارم می ترسم. شاید بهتر باشه به خونوادم بگم. درسته که باهام بد هستن، ولی فکر نکنم راضی به مرگم باشن؛ ولی بدبختی این جاست می ترسم حرفام رو باور نکنند. سروش با داد می گه:
ـ با توام، چرا لالمونی گرفتی؟
اخمام تو هم می ره؛ می خوام چیزی بگم که حرف تو دهنم می مونه. یه سمند مشکی به سرعت از کنارمون رد می شه. باورم نمی شه این ماشینی که الان از کنار من و سروش رد شد همون ماشینی هست که امروز هم دو بار دیده بودمش. نگام به پلاکش می ره. خودشه، دیگه مطمئنم یه خبراییه؛ ولی خودم هم نمی دونم چه خبری! تنها چیزی که می دونم اینه که همه چیز مربوط به دیروزه! سروش که می بینه جوابشو نمی دم، دستش رو روی شونم می ذاره و منو محکم به طرف خودش می کشه و می گه:
ـ چه مرگته؟ این کارا رو می کنی که بقیه بهت ترحم کنند؟!
با حرف سروش به خودم میام. اخمام بیشتر تو هم می ره و با لحنی بی نهایت سرد می گم:
ـ من به ترحم تو و امثال تو احتیاجی ندارم.
با این حرف من پوزخندی می زنه و می گه:
ـ شاید هم می خوای با این کارا نظر من رو دوباره به خودت جلب کنی!
سرمو پایین می ندازم. آهی می کشم و می گم:
ـ می دونی اشتباه تو چیه؟
دیگه برام مهم نیست چه جوری باهاش حرف بزنم؛ رسمی یا غیر رسمی، مهم اینه که بهش بفهمونم اگه امروز این جا هستم به خاطر اون نیست، به خاطر کاره. وقتی از جانبش صدایی نمی شنوم سرمو بالا میارم و تو چشماش زل می زنم و می گم:
ـ اشتباه تو اینه که فکر می کنی می تونی هنوز جزء انتخاب های من باشی؛ ولی بذار یه چیزی رو بهت بگم، چه اون روزی که ترکم کردی، چه امروزی که باورم نکردی، چه در آینده ای که ممکنه باورم کنی، از انتخاب من برای همیشه حذف شدی؛ وقتی ترکم کردی برای من مردی.
هر چند حرفام دروغ بود، ولی وقتی حقیقت جواب گوی مشکلات من نیست، شاید دروغ تونست گره ای از مشکلاتم رو باز کنه. پوزخندش بیشتر می شه و بعد از مدتی از خنده منفجر می شه.

همون جور که می خنده به زحمت می گه:
ـ نه خوشم میاد، اعتماد به نفس خوبی داری! بعد اون همه گندی که زدی فکر می کنی هنوز هم حق انتخاب داری؟!
کم کم خندش قطع می شه و صداش بالاتر می ره:
ـ آره؟ واقعا فکر می کنی هنوز حق انتخاب داری؟!
هر لحظه عصبانی تر می شه. با خشم چنگی به موهاش می زنه. چند قدمی از من دور می شه و می گه:
ـ واقعا در تعجبم از این همه پررویی تو، واقعا در تعجبم! مثل این که یادت رفته چه بلایی سر من و برادرم آوردی؟ توی لعنتی به هیچ کس رحم نکردی؛ نه به من، نه به خواهرت، نه به خونوادت، به هیچ کس، می فهمی؟ به هیچ کدوممون رحم نکردی. با خود خواهی تمام زندگی همه مون رو به گند کشیدی. برادر من دو سال اسیر غربت شد، به خاطر توی زبون نفهم!
ـ سروش تمومش کن. من قبلا همه چیز رو بهت گفتم؛ وقتی حرفامو دروغ می دونی چی کار می تونم بکنم؟! پس تمومش کن و برو زندگیتو بکن. چرا راحتم نمی ذاری! چرا هم من هم خودت رو آزار می دی؟ آخه چرا همکارم رو قبول نکردی؟
با خشم به طرفم میاد. به بازوهام چنگ می زنه و می گه:
ـ تو باید تا عمر داری عذاب بکشی؛ همه ی مجازات های عالم واسه ی تو کمه. 
بعد با پوزخندی ادامه می ده:
ـ وقتی موقعیتش جوره چرا عذابت ندم؟! یادت رفته چه جوری من رو جلوی دیگران خرد کردی؟ مگه وقتی داشتی عذابم می دادی به من فکر کردی!
آهی می کشم. تقلا می کنم تا بازو هامو از دستش خلاص کنم. با ناراحتی می گم:
ـ سروش تو رو خدا تمومش کن. من خودم اون قدر مشکل دارم که ظرفیت یه مشکل دیگه رو ندارم. من چی کار می تونم بکنم وقتی باورم نداری؟
فشار دستش رو روی بازوهام بیشتر می کنه. با عصبانیت تو چشمام زل می زنه و می گه:
ـ من باورت ندارم؟ یادته با همه ی عالم و آدم جنگیدم که بی گناهیت رو ثابت کنم؛ اما بعدش فهمیدم همش یه نمایش مسخره بود! 
لحن صداش غمگین می شه و می گه:
ـ بعدش فهمیدم که انتخاب تو من نبودم، بلکه سیاوش بود!
با داد می گه:
ـ می فهمی، نه به خدا نمی فهمی؛ نمی دونی چقدر سخته بعد از اون همه سال بفهمی که عشقت هیچ علاقه ای بهت نداشته و همه ی ابراز علاقه هاش یه نمایش مسخره بود، بدترش اینه که با وجود همه ی اون مدارک واقعی باز هم انکار کنه.
بازوهامو ول می کنه. هلم می ده که تعادلم رو از دست می دم و به ماشینی که کنار خیابون پارکه برخورد می کنم. می خوام چیزی بگم که اجازه نمی ده و خودش با تمسخر می گه:
ـ حالا بعد از اون همه بی وفایی و نامردی میای بهم می گی من رو انتخاب نمی کنی! بذار یه چیزی رو بهت بگم و خودم و خودت رو خلاص کنم، من تو رو حتی به عنوان کلفت خونم هم قبول ندارم، چه برسه به عنوان همسرم! اگه امروز این جایی فقط و فقط به خاطر اینه که می بینم بعد از مدت ها می تونم انتقام زجر تمام این سال ها رو ازت بگیرم.
اشکی گوشه ی چشمم جمع می شه و می گم:
ـ سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز می شدم تا بی گناهیمو بهت اثبات کنم؛ اما الان دیگه آب از سرم گذاشته. بماند که تو اون روزایی که محتاج ذره ای محبت بودم تو هم کنارم زدی و باورم نکردی! الان دیگه واسه ی این حرفا دیره، فقط می گم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم، بی خودی وقتتو صرف این کارای بی هوده نکن، اگه از شکستنم لذت می بری پس بهت می گم، آره شکستم، خیلی وقتا، لحظه به لحظه، ثانیه به ثانیه من رو شکوندن و باورم نکردن، مثل تویی که امروز هم باورم نداری، امروزی که جلوی تو ایستادم، دستام خالی خالیه؛ امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری! اگه می خواستی از من انتقام بگیری باید همون چهار سال پیش اقدام می کردی! هر چند که هنوز هم می گم من کاری نکردم که سزاوار این رفتارا باشم، ولی مگه مادری که من رو به این دنیا آورد باورم کرد که تو باورم کنی؟!
بعد از تموم شدن حرفم کیفمو باز می کنم و از داخل کیفم پاکت معرفی نامه رو در میارم و به طرفش می گیرم. با اخم نگاهی به من می ندازه و با اکراه پاکت رو از دستم می گیره. کمی سکوت می کنه و بعد با تمسخر می گه:
ـ طوری حرف می زنی که انگار بی گناه ترین آدم روی کره ی زمینی! اگه نمی شناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو می خوردم!
و با لحن غمگینی ادامه می ده:
ـ هر چند، چند سالی فریبت رو خوردم!
آهی می کشم و می گم:
ـ هنوز هم منو نمی شناسی، ای کاش هیچ وقت هم نشناسی.
پوزخندی می زنه:
ـ «اشکاتو پاک کن همسفر، گاهی باید بازی رو باخت، اما یادت باشه که باز، می شه زندگی رو دوباره ساخت!»
پشتم رو بهش می کنم تا به پیاده رو برم. با تلخی می گه:
ـ هنوز هم برای فریب دادن آدما از شعر استفاده می کنی!
آهی می کشم و چیزی نمی گم. از جوی آب می پرم و به پیاده رو می رم.

****
سروش

به جای خالی ترنم نگاه می کنه. مثل همیشه باز هم با دیدن ترنم ضربان قلبش بالا می ره. بعضی مواقع خودش هم تعجب می کنه که چرا با خیانتی که ترنم بهش کرد باز هم دوستش داره! وقتی به این فکر می کنه که تمام اون پنج سال نقشه ای از جانب ترنم برای رسیدن به سیاوش بوده، قلبش آتیش می گیره! باورش نمی شه پنج سال بازیچه ی هوس یه دختر بچه شد. وقتی سیاوش اون اس ام اس ها، اون نامه ها، اون ایمیل ها رو نشون داد به معنای واقعی شکست، ولی باز هم باور نکرد، اما با دیدن فیلم دیگه نتونست انکار کنه. وقتی ترنم رو نمی بینه دلتنگش می شه و وقتی اونو می بینه همه ی حرصاش رو سر اون خالی می کنه. تموم این سال ها آخر هفته ها به دیدن ترنم می رفت، ولی خودش رو نشون نمی داد. خودش هم نمی دونه چی می خواد! بعضی وقتا دوست داره تا حد ممکن خردش کنه؛ بعضی وقتا هم دوست داره اون رو ببخشه! تمام این چهار سال به زبون می گفت ازش متنفرم، ولی خودش هم می دونست هنوز دوستش داره. هنوز عاشقشه، نگاهش به پیاده رو میفته، به مسیری که ترنم رفته خیره می شه. خیلی ازش دور شده. دیگه ترنم رو نمی بینه. آهی می کشه و دستاشو توی جیب شلوارش می کنه. مخالف مسیر ترنم شروع به قدم زدن می کنه. زیر لب زمزمه می کنه:
ـ «یعنی توی اون پنج سالی که با من بود یه بار هم عذاب وجدان نگرفت!»
با خودش فکر می کنه اگه یه بار، فقط یه بار به گناهش اعتراف می کرد شاید می بخشیدمش؛ ولی اون همه ی اون اس ام اسا و نامه ها رو انکار کرد. حتی اون ایمیل ها رو هم انکار کرد. ترنم حتی گناه خودش رو هم قبول نداشت! حتی اگه خودش هم می خواست ترنم رو ببخشه خونوادش قبول نمی کردن. البته حق رو به اونا می داد، ترنم باعث نابودی سیاوش شد. به نزدیک ماشینش می رسه، اما حوصله ی رانندگی نداره. ترجیح می ده یه خرده پیاده روی کنه. از کنار ماشینش رد می شه و به خودکشی ترنم فکر می کنه. سری تکون می ده و با خودش زمزمه می کنه:
ـ «حماقت کردی دختر، حماقت کردی! شاید اگه اون کار رو نمی کردی یه راهی واسه برگشت همگیمون بود!»
سیاوش بعد از مرگ ترانه نتونست ایران بمونه؛ واسه ی دو سالی از ایران رفت، ولی اون جا هم دووم نیاورد و برگشت. سیاوش همیشه بهش می گه حداقل این جا می تونم به سر خاکش برم، ولی اون جا هیچ نشونی از عشقم نیست. هنوز که هنوزه آخر هفته ها سر خاک ترانه می ره و باهاش درد و دل می کنه! «آخه مگه واست چی کم گذاشتم لعنتی! حتی اگه از اول هم من رو نمی خواستی بعد اون همه عشق و محبتی که نثارت کردم هیچ حسی به من پیدا نکردی! درسته جدی بودم، ولی در برابر تو که عشقم رو نشون می دادم؟!» با این که هیچ علاقه ای به ازدواج نداشت، ولی دلش نیومد دل خونوادش رو بشکنه. با انتخاب ترنم باعث نابودی سیاوش و خونوادش شد؛ هر چند اونا اون رو مقصر نمی دونند، ولی خودش همیشه شرمنده ی اوناست. برای دل خونوادش راضی به ازدواج با دختری شده که هیچ علاقه ای بهش نداره. با خودش می گه «شاید این جوری بهتر باشه. به ترنم اون همه علاقه داشتم اون کار رو باهام کرد! بهتره این بار کسی رو انتخاب کنم که اون دوستم داشته باشه.» با همه ی این حرفا خودش هم می دونه اصلا به سمتش جذب نمی شه. هنوز دلش در گرو عشق ترنمه. با حرص می گه:
ـ باید فراموشش کنم!

هر چند خودش هم می دونه که نمی تونه. خودش هم می دونه که اگه قرار بود فراموش کنه، توی این چهار سال این عشق رو ریشه کن می کرد، ولی هر کار کرد نشد! مخصوصا با این رفتارای اخیرش بیشتر به این موضوع پی می بره. آهی می کشه و بی هدف به جلو پیش می ره.

*****

ترنم

خودم رو جلوی خونه می بینم. باورم نمی شه کل مسیر رو پیاده اومدم! ماندانا بهم می گه بعد از چهار سال دیگه باید عادت کرده باشی؛ پس چرا باز خودت رو با فکر کردن به گذشته ها آزار می دی؟! خودم هم نمی دونم چرا؟! بعضی چیزها دست خود آدم نیست. هر چند وقتی این جواب رو به ماندانا می دم می گه هیچ هم این طور نیست، تو خودت نمی خوای، وگرنه همه چیز به اراده ی خود آدماست. شاید هم حق با اون باشه! کلید رو از کیفم در میارم و در رو باز می کنم. به داخل حیاط قدم می ذارم. آروم آروم به سمت ساختمون حرکت می کنم. سعی می کنم بعد از همه ی اون حرفایی که به سروش زدم آروم باشم. خداییش خیلی سخت بود بعد از مدت ها جلوی عشقت بایستی و بگی تو دیگه انتخاب من نیستی، ولی چاره ای نداشتم! هر چند خیلی چیزای دیگه گفتم، اما سخت ترینش برام دروغی بود که باید گفته می شد. امروز پس از مدت ها دوباره تونستم حرفمو بزنم. هر چند باز باورم نکرد، ولی حداقلش از بازی مسخره ای که شروع کرده بود دست کشید. یعنی امیدوارم دست کشیده باشه. هنوز مطمئن نیستم این بازی رو تموم کرده، ولی امروز رو کوتاه اومد. به در ورودی می رسم. با بی حوصلگی در رو باز می کنم و وارد خونه می شم. خونه سوت و کوره. لبخندی رو لبم می شینه. واسه ی اولین بار از نبودنشون خوش حالم. می ترسیدم منتظرم بمونند تا من رو به زور به مهمونی ببرند. مثل این که عمو برای اولین بار حریف بابا نشد. لبخندی رو لبام می شینه و با خوش حالی به سمت اتاقم می رم. همین که چشمم به در اتاق می خوره لبخند رو لبام خشک می شه. «ساعت نه آماده باش، طاهر میاد دنبالت. یه لباس روی تختت هست، برای امشب همون رو بپوش!» آه از نهادم بلند می شه. دلم می خواد سرمو بکوبم به دیوار. زیر لب زمزمه می کنم:
ـ «حالا چی کار کنم؟!»
با ناراحتی به سمت در اتاقم می رم. با اخم کاغذی رو که با دست خط طاها نوشته شده و به در چسبیده در میارم و دوباره نگاهی به کاغذ می ندازم. بعد از چند ثانیه با غصه نگامو ازش می گیرم. در اتاق رو باز می کنم و به داخل اتاق می رم. یه جعبه روی تختم خودنمایی می کنه! در رو می بندم و به سمت میزم می رم. کاغذ و کیف رو روی میز می ذارم و می خوام به سمت تختم برم که گوشیم زنگ می خوره. زیپ کناری کیفمو باز می کنم و گوشیم رو از داخلش بیرون میارم. با دیدن شماره ی ماندانا تعجب می کنم! آخه تازه همین چند روز پیش بهم زنگ زده بود، پس چی شد دوباره الان زنگ زده؟! ماندانا اکثرا ماهی یه بار بهم زنگ می زنه. زنگ زدن دوباره اش اون هم بعد از دو سه روز واقعا عجیبه! نگران می شم که نکنه اتفاقی براش افتاده، با نگرانی جواب می دم و می گم:
ـ بله؟
ماندانا با لحن شادی می گه:
ـ سلام ترنم جونم.
با شنیدن صدای شادش خیالم راحت می شه. با لبخند می گم:
ـ سلام مانی، چی شده خساست رو کنار گذاشتی و تو این ماه دو بار زنگ زدی؟
با جیغ می گه:
ـ من خسیسم یا تو؟ حالا خوبه من ماهی یه بار زنگ می زنم، تو که هر دو سال یه بار یه تک هم نمی زنی!
خندم می گیره، بدبخت راست می گه! صدای ریز ریز خندمو می شنوه و با مسخرگی می گه: 
ـ راحت باش عزیزم، چرا اون جور یواشکی می خندی! راحت بخند! 
با این حرفش دیگه نمی تونم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند می خندم. ماندانا با حرص می گه:
ـ خوبه خودت هم می دونی دارم حقیقتو می گم، بعد تازه اعتراض هم می کنی!
بعد با غرغر ادامه می ده:
ـ مردم عجب رویی دارن وا... به پر رو گفتی زکی!
با خنده می گم:
ـ همه که مثل تو شوهر پولدار ندارن!

با ناراحتی ساختگی می گه:
ـ پولدار چیه خواهر! باورت می شه شبا نون خشک رو با آب دهنمون خیس می کنیم و می خوریم!
من که تازه خندیدنم تموم شده بود با شنیدن این حرف پقی می زنم زیر خنده و با داد می گم:
ـ مانـــی.
ماندانا:
ـ مرگ، این چه وضع صدا کردنه؟! همین کارا رو کردی دیگه از دستت فراری شدم اومدم این ور آب!
ـ دروغ گو، خودت از خدات بود بری!
ماندانا با مسخرگی می گه:
ـ چی می گی واسه خودت؟ من اگه از خدام بود تنها دلیلش عذاب های روحی و روانی ای بود که تو بهم می دادی! امیر وقتی بدن کبود شده ی من رو دید دلش برام سوخت و گفت دیگه ترنم چاره ای برام نذاشته، بهتره تا تو رو به کشتن نداده بریم!
ـ برو بابا، من اصلا انگشتم به تو می خورد؟!
ماندانا با جدیت می گه:
ـ پس اون عمه ی من بود هر دو دقیقه به دو دقیقه سقلمه ای نثار من می کرد و می گفت مانی نفس نکش، دی اکسید کربن تولید می کنی! مانی نخند مگس می ره تو حلقت، مانی حرف نزن پشه ها از خواب بیدار می شن!
همون جور که لبخند به لب دارم می گم:
ـ خیلی مسخره ای!
با لحن با مزه ای می گه:
ـ مسخره بودن شرف داره به ضارب بودن، اصلا خبر داری هنوز پهلوی من کبوده! هر وقت این کبودیا از بین می ره میام ایران دوباره از تو کتک می خورم و بر می گردم. امیر گفته این بار که ترنم کتکت زد می ریم ازش شکایت می کنیم! حداقل یه دیه ای چیزی ازش بگیریم تا پول نون خشکمون جور بشه!
دوباره خندم می گیره همون جور ادامه می ده:
ـ آخه می دونی نون خشکمون هم ته کشیده. از این به بعد هر وقت گشنمون شد باید بریم یه خرده هوا بخوریم.
از بس خندیدم اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شده. با خنده می گم:
ـ بسه دیگه ماندانا، دلم درد گرفت!
ماندانا با خونسردی می گه:
ـ برو یه قرص دل درد بخور خوب می شه.
بعد دوباره به حرفاش ادامه می ده:
ـ دیگه هم نپر وسط حرفم! مثلا بزرگ تری گفتن، کوچیک تری گفتن، اصلا بلد نیستی با بزرگ تر خودت درست حرف بزنی!
با لبخند می گم:
ـ کوفت، خوبه فقط دو ماه بزرگ تری!
با حرص می گه:
ـ دو ماه کمه، من شصت روز از تو زودتر به دنیا اومدم!
مسخره بازی هاش رو خیلی دوست دارم. با خونسردی می گم:
ـ درسته شصت روز زودتر به دنیا اومدی، ولی از لحاظ عقلی انگار هنوز به دنیا نیومدی!
با داد می گه:
ـ ترنــــم.
با لحن حرص در بیاری می گم:
ـ چیه، حقیقت تلخه؟
ماندانا:
ـ اگه اون جا بودم زندت نمی ذاشتم، این بار که اومدم بهت اجازه نمی دم با نی نیِ گلم بازی کنی. می ترسم مثل خودت بی ادب بار بیاد. 
بعد با غر غر می گه:
ـ دختره ی بی ادب بی خاصیت بی تربیت!
ریز ریز می خندم. ماندانا:
ـ آره بخند، حالا بخند، وقتی اومدم چنان حسابی ازت برسم!
یهو لحنش جدی می شه و می گه:
ـ راستی ترنم؟
از این تغییر لحن ناگهانیش می گم:
ـ چیه؟
با غصه می گه:
ـ خیلی نگرانم!
ته دلم خالی می شه و با ترس می گم:
ـ مگه چی شده؟
آه از ته دلی می کشه و می گه:
ـ فعلا که هیچی، ولی نگرانم در آینده این هوا رو سهمیه بندی کنند و ازمون پول بگیرن؛ بعد اگه من و امیر و این نی نیمون گشنه موندیم چی کار کنیم؟
با داد می گم:
ـ مانی، به خدا خیلی، خیلی، خیلی، خیلی ...

اصلا نمی دونم چی بگم! تو ادامه ی جملم می مونم که ماندانا خودش ادامه می ده و می گه:
ـ خودم می دونم؛ لازم نکرده مغز فسیل شدت رو به کار بندازی! بنده خیلی خیلی گلم.
با داد می گم:
ـ خُلی!
ماندانا:
ـ برو بابا، اون قدر از مغزت استفاده نکردی دیگه گل و خل رو هم نمی تونی از همدیگه تشخیص بدی؟!
با حرص می گم:
ـ مانی اگه زنگ زدی چرت و پرت بگی قطع کنم، باید برای مهمونی آماده شم؟
ماندانا:
ـ چــی؟!
ـ چته دیوونه!
ماندانا با خوش حالی می گه:
ـ بالاخره از خونه نشینی دست برداشتی! ایول دارم بهت امیدوار می شم.
لبخند غمگینی رو لبم می شینه و می گم:
ـ دلت خوشه ها، اگه می دونستی دارم کجا می رم دست و پامو می بستی و می گفتی حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری؟
ماندانا با نگرانی می گه:
ـ ترنم مگه قر ...
یهو صدای امیر میاد. امیر:
ـ مانی داری با کی حرف می زنی؟
ماندانا:
ـ ترنم، یه لحظه گوشی.
ترنم:
ـ راحت باش.
ماندانا:
ـ با ترنم.
امیر:
ـ سلام من رو به خواهری خودم برسون.
لحن امیر با شنیدن اسم من اون قدر مهربون می شه که لبخندی رو لبم می شینه. از وقتی مانی داستان زندگیمو براش تعریف کرده با من این جوری حرف می زنه. البته قبلنا هم باهام مهربون بود، اما الان این مهربونی بیشتر شده. بعضی وقتا حس می کنم از روی دلسوزی یا ترحمه! ولی اون قدر بی ریا حرف می زنه که آدم دلش نمیاد ناراحتش کنه و بگه نیازی نیست برام دل بسوزونی! با صدای ماندانا به خودم میام. ماندانا:
ـ ترنم، خودت که شنیدی برادر دوقلوت اومده جلوم نشسته و سلام می رسونه.
ـ دختره ی خل و چل، انقدر شوهرت رو اذیت نکن؛ طلاقت می ده ها!
ماندانا با صدای بلند می خنده و می گه:
ـ کارش پیش من گیره! اگه طلاقم بده اون قدر اون جغلمو به جونش می ندازم که خودش به غلط کردن بیفته.
صدای خنده ی امیر رو می شنوم. خودمم خندم می گیره. وقتی خنده هامون تموم می شه ماندانا جدی می شه و می گی:
ـ مسخره بازی بسه، بگو موضوع مهمونی چیه؟
دیگه صدایی از امیر نمی شنوم. با خودم می گم شاید رفته. اگه امیر اون جا باشه یه خرده معذب می شم، اما روم نمی شه از ماندانا چیزی بپرسم.
ـ خوبه خودت هم می دونی کارات مسخره بازیه!
ماندانا:
ـ ترنــــم!

 

خب خب پارت تمومید 

فعلا بایی