ترنم p⁵
ادامه بفرما
- به جای گیرای بی جا به من، بهتره حواستون پیش اون دخترتون باشه تا یه گند دیگه بالا نیاره! معلوم نیست این وقت روز خونه چی کار می کنه!
لبخند تلخی رو لبم می شینه. همیشه همین طوره! وقتی مشکلی براشون پیش میاد، آخر سر همه چیزو رو سر من بدبخت خالی می کنن! طاها هم خوب می دونه چی کار کنه که بابا اشتباهش رو ببخشه! با صدای مشت و لگدهایی که به در می خوره از جام بلند می شم و به سمت در می رم. بابا:
- این در لعنتی رو باز کن!
قفل در رو باز می کنم که در به شدت باز می شه و من روی زمین می افتم. بابا و پشت سرش طاها وارد اتاق می شن. بابا با نفرت و طاها با پوزخند نگام می کنن! بابا:
- باز چه غلطی کردی که این موقعِ روز خونه ای؟
به زحمت از زمین بلند می شم و با خودم فکر می کنم اگه زود بیام یه جور دردسره، اگه دیر بیام یه جوره دیگه! با ناراحتی می گم:
- باباجون من ...
با داد می گه:
- به من نگو بابا!
سری تکون می دم و می گم:
- کارام زودتر تموم شد.
بابا:
- لابد باز یه گندی بالا آوردی و اخراجت کردن!
- باور کنین من امروز کارام زودتر تموم شده. اگه باورتون نمی شه می تونید از آقای رمضانی بپرسین!
بابا که انگار باور کرده؛ می گه:
- لازم نکرده تو بگی من چی کار کنم! بهتره حواست به کارات باشه؛ اگه بفهمم دوباره غلط اضافی کردی با دستای خودم می کشمت!
بعد هم از اتاق خارج می شه. طاها هم با اخم نگام می کنه و از اتاقم بیرون می ره. مثل دخترا رفتار می کنه! برای این که خودش رو خلاص کنه، من بدبخت رو به دردسر می اندازه. اسم خودش رو هم می ذاره مرد! خودش رو پشت مشکلات یه دختر پنهان می کنه. صداش رو می شنوم که می گه:
- بابا این وقت روز خونه چی کار می کنید؟
بابا که انگار آروم تر شده، می گه:
- یه چیزی رو جا گذاشته بودم، اومدم بردارم که با اون دختره رو به رو شدم. طاها چند بار بگم دور این دختره رو خط بکش!
در اتاق رو می بندم، نقشه ی طاها با موفقیت اجرا شد! بابا رو به جونم انداخت، خودش خلاص شد! حتی نپرسیدن پیشونیت چی شده. بعضی موقع ها از این همه بی عدالتی بدجور دلم می گیره! اما چاره ای به جز تحمل ندارم. ساعت هفته! ای کاش برمی گشتم شرکت، حداقل این همه دردسر نمی کشیدم. هر چند خوابم نمیاد، ترجیح می دم دراز بکشم. دوست ندارم به چیزی فکر کنم، به رمانی که تا حالا هزار بار خوندم و کنار تختمه خیره می شم. اونو برمی دارم و برای هزار و یکمین بار، شروع به خوندنش می کنم!
******
چشمامو باز میکنم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت هفت و ده دقیقست... اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برد... بدجور دیرم شده... نمیدونم چه جوری خودم رو به موقع به شرکت برسونم... مطمئننا دیر میرسم... سریع از تخت پایین میام که پام میره روی یه چیزی... نگاهی به زیر پام میندازم میبینم رمانی که دیشب میخوندم زیر پام افتاده... لابد وسطای رمان خوابم بردو کتاب از دستم پایین افتاد... خم میشمو کتاب رو از روی زمین برمیدارمو روی میز میذارم... سریع دست و صورتم رو میشورمو شروع میکنم به لباس پوشیدن... شانس آوردم حموم و دستشویی تو اتاقم هست وگرنه باید برای دستشویی رفتن هم هزار تا حرف میشنیدم.. هم از فکرم خندم میگیره هم از این همه بدبختی خودم ناراحت میشم... زودی بیخیال این فکرا میشمو از اتاقم بیرون میرم... میخوام تو آشپزخونه برم تا لقمه ی نون و پنیری برای نهارم آماده کنم اما با سر وصدایی که از آشپزخونه میشنوم منصرف میشم... سریع از خونه خارج میشم تا کسی منو نبینه...توی راه به مهربان فکر میکنم... باید امروز به آقای رمضانی بگم شاید تونست کاری براش کنه... آقای رمضانی مرد بزرگ و با خداییه... تا اونجایی که بتونه به دیگران کمک میکنه... یادمه وقتی امیر بهش گفت یه نفر هست که از لحاظ مالی بدجور توی مضیقه هست با این که مترجم نمیخواست ولی گفت بگو بیاد... همیشه هم غصه ی راه طولانی و حقوق کم من رو میخوره... از یه پدر هم برام دلسوزتره... از زندگی من چیز چندان زیادی نمیدونه شاید اگه اون هم حرفایی رو که بقیه شنیدن میشنید نظرش در مورد من عوض میشد... مگه اطرافیان من از اول باهام بد بودن... تنها چیزی که برام جای تعجب داره اینه که چه جوری این حرف دروغ اونقدر زود تو همه ی فامیل پیچید... خیلی برام عجیب بود حتی همه ی همسایه ها هم بعد از مدتی متوجه شدن... هنوز که هنوزه خیلی چیزا برام گنگه... ماندانا اون روزا میگفت...«ترنم یکی باهات دشمنی داره... صد در صد همه ی این کارا زیر سر یه نفره»... ولی آخه کی؟... من که با کسی دشمنی نداشتم... هیچوقت کاری به کار کسی نداشتم... اون عکسا... اون اس ام اسا.. اون ایمیلا... واقعا نمیتونم بفهمم... بعضی مواقع حق رو به خونوادم میدم... میگم هر کس دیگه ای هم جای اونا بود باور میکرد... اما آخه بعد از چهار سال هنوز که هنوزه بهم فرصت حرف زدن ندادن... هر چند دیگه حرفی هم واسه گفتن ندارم... چی میتونم بگم وقتی خودم هم از همه ی ماجراها بیخبرم... حتی اگه ثابت بشه من بی گناهم چطور میتونم مثله گذشته باشم... شاید بهتر باشه هیچوقت به بی گناهی من پی نبرن بخشیدنشون خیلی سخته... یه حرمتایی شکسته شده... یه حد و مرزهایی ازبین رفته... یه زندگی نابود شده... یه دل تیکه تیکه شده.. ماندانا میگه خورشید هیچوقت پشت ابر نمیمونه... اما چهارساله خورشید زندگیه من پشت ابر مونده و قصد بیرون اومدن هم نداره... هر چند من که فکر میکنم تا آخر عمر زندگی من ابری و بارونی میمونه... شاید طوفانی بشه ولی آفتابی محاله
نیم ساعتی دیرتر به شرکت میرسم... با سرعت به سمت اتاق میرم و در رو باز میکنم... سلام زیر لبی به همه میدمو به سمت میزم میرم... اشکان و نفس با ناراحتی جوابمو میدن... نازنین هم با بی میلی سری به عنوان سلام تکون میده... حس میکنم یه چیزی شده
با تعجب میپرسم چیزی شده؟
انگار نفس منتظر یه تلنگر بود چون با این حرفم زیر گریه میزنه
با تعجب به نازنین و اشکان نگاه میکنم که اشکان با ناراحتی میگه: رمضانی به نفس گفته خودش رو آماده کنه که به شرکت مهرآسا بره
تازه فهمیدم موضوع از چه قراره
با لبخند میگم این که خیلی خوبه
نازنین با عصبانیت میگه: مثل سنگ میمونی تا حالا متوجه ی احساس این دو تا بهم دیگه نشدی
سری تکون میدمو میگم: نازنین جان با عوض شدن محل کار که قرار نیست احساسشون بهم دیگه عوض بشه... بالاخره همدیگرو میبینند با همدیگه تلفنی حرف میزنند
نفس با هق هق میگه: ترنم من نمیتونم... من تحمل دوری از اشکان رو ندارم... اشکان با بابام هم صحبت کرده قراره بیان خواستگاری.. من به دیدن هر روزش عادت کردم... برای دیدن اشکان هر روز به شرکت میام
اشکان با محبت نگاش میکنه... بعد از جاش بلند میشه و خودش رو به نفس میرسونه ...کنارش میشینه و با ملایمت میگه: خانمم گریه نکن... خودم با رمضانی حرف میزنم که یکی دیگه رو بفرسته
نازنین میگه: این شرکت که یه شرکت بزرگ نیست... چهار تا مترجم بیشتر نداره... اومدیمو تو رو فرستاد میخوای چیکار کنی؟
اشکان نگاهی به من میکنه و با ناراحتی میگه: ترنم نمیشه تو بری؟
لبخند تلخی میزنمو میگم: دیروز من رفتم قبولم نکردن
نازنین پوزخندی میزنه... نفس با التماس به نازنین نگاه میکنه... نازنین میگه: باشه بابا... اونجوری نگام نکن... چیکارت کنم؟
نفس با ذوق از جاش میپره و میگه: واقعا؟
نازنین خندش میگیره و با مسخرگی میگه: واقعا
نازنین با من رفتار خوبی نداره... اما معلومه نفس رو مثله خواهرش دوست داره... از رفتارا و کاراش معلومه که خیلی وقتا هوای نفس رو داره... اما هیچوقت دلیل خصومتش رو با خودم نفهمیدم... چون با کارمندای دیگه هم رفتار بدی نداره... بعضی وقتا فکر میکنم شاید از گذشته ام خبر داره
نفس با خوشحالی دوباره شوخی و خنده رو شروع میکنه... من هم که خیالم از بابت نفس راحت میشه کامپیوتر رو روشن میکنم و کارای نیم کارم رو انجام میدم
تا ظهر کارامو انجام میدمو نفس و نازنین هم یه خورده کار میکنند یه خورده حرف میزنند یه خورده میخندن... اشکان هم با رمضانی صحبت کرد و مثل اینکه رمضانی رو با هزار زور و زحمت راضی کرد... قرار شد نازنین ساعت سه اونجا باشه... با فهمیدن این موضوع نفس راحتی میکشمو خدا رو شکر میکنم که این خطر هم از بیخ گوشم گذشت... واقعا برام سخت بود نزدیک سروش کار کنم و هر روز به طعنه ها و بد و بیراهاش گوش بدم... با صدای نازنین به خودم میام
نازنین خطاب به نفس و اشکان میگه: بچه ها بریم یه چیز بخوریم بعد باید منو برسونید
نفس هم با خوشحالی از جاش بلند میشه و میگه: هر چی دختر عموی گلم بگه
نازنین با خنده میگه: برو بچه... خودتی
اشکان هم با خنده میگه: بریم تا دعواتون نشده
همه از جاشون بلند میشنو نفس طبق معمول به من هم تعارف میکنه که قبول نمیکنم بعد از خداحافظی از من به سمت در اتاق میرنو از اتاق خارج میشن... بعد از رفتنشون اتاق سوت و کور میشه ولی من این تنهایی رو به اون شلوغی ترجیح میدم... خیلی گرسنمه اما چیزی با خودم نیاوردم بخورم... همبیجور که دارم فکر میکنم چیکار کنم یاد مهربان میفتم از بی حواسی خودم لجم میگیره... به سرعت از جام بلند میشمو به سرعت اتاق رو ترک میکنم... فقط دعا میکنم که آقای رمضانی نرفته باشه... یا سرعت خودم رو به جلوی اتاق آقای رمضانی میرسونم... طبق معمول از منشی خبری نیست... دیروز هم که اومده بودم منشی نبود... معلوم نیست این منشی کجاست؟... بی خیال منشی میشمو چند قدم با قی مونده رو تا در اتاق طی میکنم و چند ضربه به در میزنم که بعد از چند ثانیه صدای آقای رمضانی رو میشنوم
آقای رمضانی: بفرمایید داخل
در رو باز میکنم و به داخل اتاق میرم
- سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی که در حال نوشتن چیزیه با شنیدن صدای من سرشو بالا میاره و میگه: سلام بر دختر گلم.. کاری داشتی دخترم؟
با شرمندگی نگاش میکنمو میخوام موضوع مهربان رو بگم: که میگه: بشین... راحت باش
لبخندی میزنمو روی مبل یه نفره میشینم
که با نگرانی میپرسه: پیشونیت چی شده؟
به این فکر میکنم که این مرد غریبه اولین نفریه که نگرانم شد... حتی تو محل کارم هم کسی از من نپرسید که پیشونیت چی شده؟... هر چند انتظار بیخودیه
با لبخند میگم: چیز مهمی نیست... به دیوار خورد یه زخم سطحی برداشت
با ناراحتی میگه: بیشتر مواظب خودت باش
-چشم
لبخندی میزنه و میگه: بگو ببینم چیکار باهام داری؟
یکم گفتنش برام سخته اما سعیم رو میکنم و میگم: راستش آقای رمضانی... نمیدونم چه جوری بگم؟
آقای رمضانی که شرمندگیه من رو میبینه با لبخند میگه: راحت باش
با ناراحتی میگم: راستش دیروز با یه زنی مواجه شدم که فهمیدم در به در دنباله کاره... مدرکش در حده سیکل... از شوهرش جدا شده و تویه یه انباری زندگی میکنه
آقای رمضانی که خودکار توی دستش بود... اون رو روی میز میذاره و با کنجکاوی به ادامه حرفام گوش میده
وقتی میبینم آقای رمضانی کنجکاو شده یه خورده خیالم راحت تر میشه و با آرامش بیشتری ادامه میدم: پدرش معتاده و اون رو به زور به مردی میده که آدم درستی نبود... در آخر هم مرده یه زن دیگه میگیره و از این زن بیچاره جدا میشه... دیروز اگه من دیر رسیده بودم نزدیک بود بلایی سر این زن بیاد
آقای رمضانی با نگرانی میپرسه: چه بلایی؟
-راستش تو خونه ای که میخواست کار کنه مرد خونه چشم زنش رو دور میبینه و به این زن که خدمتکار خونشون بود نظر داشت... این زن بیچاره هم موضوع رو میفهمه و میخواست فرار کنه که مرد اجازه نمیداد...میخواست به زور اون رو به داخل خونه ببره... که خدا رو شکر من میرسمو همه چیز تموم میشه
آقای رمضانی: خدا رو شکر... پس اون زخم کوچیکی که بالای پیشونیته برای درگیریه دیروزه... لابد باهاش درگیر شدی؟
با خجالت میگم: چاره ای نداشتم
آقای رمضانی: کاره خطرناکی کردی ممکن بود بلایی سر خودت بیاد... باید به پلیس زنگ میزدی
-میترسیدم پلیس دیر برسه
دیگه در مورد اینکه خودم هم گیر افتاده بودم چیزی نمیگم... تو اون موقعیت هر کس جای من بود همین کار رو میکرد
آقای رمضانی: باز میگم اشتباه کردی ولی خدا رو شکر بخیر گذشت
سری تکون میدمو با التماس میگم: آقای رمضانی میتونید کاری براش کنید؟ خیلی نگرانشم... به جز شما کسی رو نمیشناسم که بخوام ازش کمک بگیرم... از اونجایی که آدم با خدایی هستین و همیشه به همه کمک میکنید تصمیم گرفتم این موضوع رو با شما در میون بذارم
دستی به صورتش میکشه و میگه: زیاد از کار این منشیم راضی نیستم سه چهار باری هم بهش تذکر دادم ولی توجهی نمیکنه... بهش بگو بیاد اینجا به عنوان منشی کار کنه
-ممکنه زیاد با کار اینجا آشنا نباشه
خب خب اینم تموم شد توروخدا حمایت کنیدااا